سرانجام مارکسیسم آیا کمونیسم است؟

دوستداران مباحث پیرامون مارکسیست و کمونیست این مقاله را از دست ندهند!


با تشکر از وبلاگ دیار کرد جهت باز پخش این مقاله ..


نویسنده : امجد ایرانخواه






شروع:



   یکی از مهم ترین رویارویی های تئوریک بلوک شرق و مارکسیسم و بلوک غرب و سرمایه داری و مکاتبی چون لیبرالیسم در دو مقوله عدالت و آزادیست و اینکه کدامیک از این فاکتور ها در ابعاد مختلف زندگی نقش اساسی ایفا می کند،آیا عدالت رکن رکین جوامع است یا آزادی،آیا برای پیشرفت اقتصادی سیاسی و فرهنگی عدالت ضروری تر است یا آزادی و آیا اساسا جمع بین این دو ممکن است یا انتخاب گزینه ای منجر به نفی گزینه ی دیگر خواهد شد.مقولاتی چون عدالت و آزادی و جایگاه آن در شئون مهم زندگی یکی از دغدغه های اساسی هر مکتب است و هر مکتبی اگر تکلیف خود را با این مفاهیم روشن نکند نمی تواند به تداوم خود امیدوار باشد، چرا که عدالت و آزادی از بنیادی ترین مفاهیم در حوزه های مختلف دانش بشری است.


    مکاتب فکری بر اساس آموزه های فکری خود به این سوالات جواب های مختلفی داده اند.گفتمان چپ و مارکسیسم بر اساس آموزه های خود عدالت را محوری ترین رکن زندگی انگاشته اند و تمامی مقولات دیگر بر اساس این مفهوم کلیدی تعریف می کند. از نظر مارکسیسم عدالت امریست دیریژه (یعنی هدایت شده از بالا)  چرا که از نظر مارکسیسم عدالت زمانی تحقق خواهد یافت که جامعه بی طبقه تشکیل یابد.این جامعه ی بی طبقه یا سوسیالیسم با انقلاب پرولتاریا و طبقه کارگر صورتِ وقوع می بیند.سوسیالیسم غایت مکتب مارکسیسم است. جامعه ای که در آن دیکتاتوری بورژوازی از بین می رود چون همان طور که مارکس معتقد بود بورژوازی  تمام جامعه را به صورت خویش خواهد ساخت. بر همین اساس طبقه پرولتاریا باید علیه بورژوازی قیام کند.


    لازمه این انقلاب آگاهی است چرا که بیشتر مردم به دلیل زیستن در ظل نظامات سرمای داری ایدئولوژی های مختلفی را نپذیرفته اند که آگاهی کاذب اند.مارکس و انگلس در تعریف ایدئولوژی ها "آن را آگاهی های وارونه نامیده اند".پس باید به مردم نقبی زد تا از بند ایدئولوژی های مختلف رهایی یابند. چنین چیزی تنها با یک انقلاب صورت می گیرد، طی آن پرولتاریا و یا طبقه کارگر قدرت سیاسی در اختیار می گیرد و آن جامعه بی طبقه سوسیالیسم شکل می گیرد و عدالت، سایه میمون خویش را بر جامعه می گسترد.


 

گفتمان چپ، عدالت را در تقسیم ثروت در جامعه می بیند. بنابراین بر این اساس مارکسیسم دغدغه ی تقسیم قدرت را ندارد.در این جوامع آزادی رشدی نخواهد داشت،جامعه مدنی بوجود نخواهد آمد.احزاب متعدد شکل نخواهد گرفت.قدرت، نقد نخواهد شد.مطبوعات بعنوان رکن چهارم دموکراسی رشد ضعیفی خواهند داشت یا اساسا کارکردی نخواهند داشت.جریان آزاد اطلاعات در این جوامع بوجود نخواهد آمد.اما در جوامع سرمایه داری و مکتبی چون لیبرالیسم، آزادی، شریان حیاتی جامعه است. از زمان پیدایش نهضت روشنفکری در اروپا در قرن هجدهم روشنفکران اروپایی پایه های مشروعیت رژیم استبدادی و توتالیتر را به زیر سوال کشیدند. کانت پدر مدرنیته با کتاب "روشنگری چیست؟" تعریف انسان را در جرأت نقد گزاره های متافیزیکی و به زیر سوال بردن این گزاره تقدیس یافته می دانست.مهم ترین شعار عصر روشنگری "جرأت دانستن داشته باش"  است که این تعریف ناظر بر رهایی آدمی از کودکی و حرکت به سوی بلوغ عقلانی بود.به گفته کانت روشنگری بیرون آمدن آدمی از دوران کودکی است که گناه آن بر گردن خود اوست، پس روشگری حرکتی بود که در آن با تکیه بر عقل خود، بنیاد بسیاری از گزاره های متافیزیکیِ تقدیس یافته را به زیر نقد کشیده بود.از سوی دیگر قرون وسطی با ویژگی های خاص در تاریخ مشخص می شود ،آن هم حاکمیت کلیسا و فئودالیسم بود.با بوجود آمدن طبقه بورژوا، رهایی این طبقه از ظل نظام فئودالی-کلیسایی موجی از اندیشه های طغیان علیه حاکمیت این طبقه اروپا را فرا گرفت.در چنین شرایطی عالمان و فیلسوفان عصر روشنفکری از آموزه های فکری و بنیان های نظری کلیسا و فئودالیسم که معتقد به حقایق مطلق و ابدی که در عین حال خرافی بودند به زیر سوال بردند.به مدد عقل و قوه عقلایی پایه پایه مشروعیت کلیسا و فئودالیسم را تضعیف کردند.


    از جمله این روشنفکران باید به ولتر،جان لاکفشارل لویی و منتسکیو اشاره کرد.نقد های گزیده ولتر باعث شد موجی از آگاهی،افکار عمومی را فرا بگیرید و حاکمیت های توتالیتر وقت رسوا گردد.جان لاک معتقد به حکومت مشروطه بود، ژان ژاک روسو فیلسوف اگزیستانسیالیسم فرانسوی معتقد بود که حکومت باید بر اساس حاکمیت مردم باشد.پس از گذشت چند صباحی زمینه برای انقلاب فرانیه،انقلاب تفکر فلسفی در سال 1789 فرهم شد که مبتنی بر سه شعار آزادی(لیبرته)برابری(آگالیته) و برادری(فراترنیته) بود که آزادی بر دیگر شعار ها نمود بیشتری یافت.این دغدغه آزادی را در مکاتب مختلف که در مغرب زمین نمو و رشد یافته اند می توان دید. بعنوان مثال دغدغه لیبرالیسم که یکی از مکاتب  مغرب زمین است ،از نظر لیبرالیسم آزادی زمانی تحقق خواهد یافت که کنش های مختلف در جامعه جریان آزادی داشته باشد.بخصوص در حوزه اقتصاد لیبرالیسم بیش از هر حوزه دیگری بوجود آزادی معتقد است و اساسا متفکران لیبرالیسم از جمله آدام اسمیت-فرگوسن-ماندویل معتقدند اگر آزادی در جامعه وجود داشته باشد و کنش های اقتصادی مختلف در جامعه وجود داشته باشد و کنش های اقتصادی مختلف در جامعه وجود داشته باشد این کنش ها حد متعدلی بوجود خواهد آورد و عدالت در بطن این کنش ها تولید خواهد  شد.


    در مسایل سیاسی و فکری وضع به همین منوال است اگر آزادی جریان مستمری داشته باشد دیگر نیازی به انقلاب نیست.رفرمیسم بهترین راه حل جریان برای تغییرات است ،آزادی مهمترین شرط برای تکامل اجتماعی است و عدالت امری دیکته شده از بالا نیست بلکه یک جریان طبیعی ناشی از نسیم آزادی است.در این طرز تفکر کسانی معتقد به کارکرد اساسی آزادی در زندگی هستند  عدالت را در زیر مجموعه آن قرار خواهند داد.نقش عدالت به نقش درجه دومی تقلیل خواهد یافت و عملا نشانی از عدالت نخواهیم یافت.یکی از پیامد های چنین رویکردی افزایش فاصله طبقاتی،انباشت سرمایه هنگفت در دست عده ای معدود است اگرچه تا انباشت سرمایه نباشد اصلا بورژوازی بوجود نمی آمد و مغرب زمین بستر بوجود آمدن چنین جریان های فکری نمی بود.همانطور که مارکس و انگلس به صراحت گفته اند رشد بورژوازی در مغرب زمین معلول انباشت سرمایه است.بنابراین بر اثر تحولاتی که در روند تکامل جوامع سرمایه داری بوجود آمد آزادی بر دو شعار دیگر نمود بیشتری یافت.اما در نظام فکری مارکسیسیم و گفتمان چپ عملا هرگز دغدغه آزادی را نداشتند.

 

در خلال سال های پیدایش مارکسیسم در اتحاد جماهیر شوروی بدنبال انقلاب اکتبر 1917  تا به حال دغدغه رهبران این نظام ایدئولوژیک عدالت بوده است.همواره در پی عدالت بودند، عدالت را گزینه برتر می دانستند و آزادی را فدای آن کردند بخصوص در حوزه اقتصاد،که برای این نظام فکری مهمترین و تاثیر گذارترین حوزه است. ولادیمیر ایلیچ اولیانف و تروتسکی جهد تمام کردند  که آموزه های فکری مارکس را در عمل پیاده کنند و با این افکار مارکس برای اولین بار شوروی را اداره کنند.لنین سیاست  های مختلفی را در مسایل مختلف اتخاذ  کرد. در حوزه اقتصاد به زمین های اشتراکی معروف به کالخوز روی آورد تا سایه عدالت بر جامعه را بگستراند اما سیاست های اقتصادی وی با شکست مواجه شد.لین برای برون رفت از این بحران تز جدید خود را معروف به رحذ بود ارائه کرد که در این تز جدید تا حدودی مالکیت فردی به رسمیت شناخته شد. در پاسخ مخالفان خود آن را گامی به عقب دو گام به جلو توصیف کرد، با وجود این پیشرفت کمی حاصل گردید.لنین هرگز نتوانست آموزه های فکری مارکس را در عمل پیاده کند. بعد از لنین یکی از کسانی که وارد حکومت مارکسیستی شد استالین بود که برعکس لنین نه تنها یک روشنفکر نبود بلکه یک دیکتاتور تمام عیار بود.وی دیکتاتوری سنگدلانه ای را بنیان نهاد که به گفته میلوان جیلاس ((دعا کنید  که آخرین دیکتاتور باقی بماند)) هر چند نماند.

 

استالین هیچ تئوری ای برای اجرای اندیشه های مارکس را نداشت  وتنها به اعمال زور و فشار سعی در اجرای اندیشه های نازل خود بنام مارکس را داشت.پیامد چنین وقایعی بی سابقه بود بجای عدالت موجی از ترور و خشونت سراسر شوروی را فرا گرفت بطوریکه حدود 10 میلیون نفر انسان بی گناه در امپراطوری و ترور و خشونت استالین جان خود را از دست دادند. چنین شد بجای عدالت آرمانی مارکسیسم بشریت چیزی جز ترور ،رعب و وحشت، فقر و خشونت چیزی دیگر ندید اما با به قدرت رسیدن گورباچف مارکسیسم شاهد تحولات گسترده ای در عرصه سیاست و اقتصاد بود.


گورباچف در حوزه سیاست با اجرای سیاست اصلاحات سیاسی موسوم به گلاسنوست و اصلاحات اقتصادی موسوم به پروستوریکا سعی در اجرا و حفظ مارکسیسم و لنیسم داشت در عین حال از آموزه های نظام سرمایه داری استفاده محدود می کرد اما بعد از مدتی بدلیل عدم موفقیت در برنامه هایش بر اثر کودتای اوت 1991 از اجرای اصلاحات بازماند و اتحاد جماهیر شوروی برای همیشه اضمحلال یافت .بدیهی است که نباید مارکس و مارکسیسم را با هم یکی پنداشت.

 

اما بسط تاریخی این مکتب می تواند تا حدودی هر چند بصورت ناقص و نارسا واقعیت این نظام فکری را آشکار کند.به هر حال در این بسط تارخی نه عدالتی تحقق یافت نه آزادی،گرچه در بحث تئوریک ،همواره بر اجرای عدالت جهد فراوان نمودند.اما در آموزه های فکری اسلام، عدالت و آزادی دو پارادوکسیکال نیستند که تحقق یکی مستلزم نفی دیگری باشد.در اسلام ،آزادی حسنه ای از حسنات عدالت است. عدالت در این نوشتار به معنی فقهی آن در تشییع است،نیست بلکه عدالت یک تئوری کلان که تمامی مفاهیم اخلاقی را در حوزه های مختلف پوشش می دهد.در واقع  عدالت یک مفهومی اخلاقی هم سطح با دروغ و دزدی و غارت نیست.بلکه اجرای اخلاق موجود، عین عدالت است.حذف اخلاقی، به بهانۀ اجرای اخلاق دیگر، بی عدالتی است.

 

دکتر سروش نظریه پرداز معاصر تئوری در باب عدالت دارد بنام زائد بودن عدالت. بنابراین تئوری عدالت فضیلتی از فضایل نمی باشد بلکه عین عمل به فضایل اخلاقی است، بنابراین عدالت یک فضیلت اخلاقی است. بنام اجرای عدالت نمی توان آزادی را از بین برد یا آن را محدود کرد پس اگر جای جای بهانه عدالت آزادی و ابعاد مختلف آن را مسکوت بگذاریم و نمودی از آن در جامعه نداشته باشیم در آن جامعه عدالتی وجود ندارد چون بزرگترین عدل ها اجرای آزادی است .شاخص آزادی هم در نقد قدرت و جریان آزاد اطلاعات،مطبوعات آزاد و نهاد های مدنی تبلور پیدا می کنند.باری در مدح آزادی همین بس که حتی مخالفانش به آن نیازمندند.پس عدالت و آزادی لازم و ملزوم یکدیگرند در نبودن یکی، دیگری هرگز تحقق تمام نخواهد یافت.

 

"امجد ایرانخواه"

 

منابع:

 

1-روشنگری چیست؟امانئل کانت ترجمه همایون پور

 

2-تاریخ جهان نو رابرت روزول پارمر ترجکه ابولقاسم طاهری

 

3-رازدانی دین داری و روشفکری عبدالکریم سروش-صراط

 

4-ایدئولوژی شیطانی عبدالکریم سروش-صراط

 

5-چالش سنت و مدرنیته در ایران محمد سالار کسرایی-مرکز

 

6-اخلاق خدایان عبدالکریم سروش-صراط

 

7-جامعه شناسی سیاسی حسین بشیریه-نی

 

8-مارکس و سایه هایش مصطفی رحیمی-هرمس


و وبلاگ خوب دیار کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد